قاطیغوریاس خراسانی



قبلا ها می نوشتم. یکسری چرندیات که حتی خودم هم نمی خواندمشان. بعد ها تصمیمی سرنوشت ساز گرفتم. بله؛ نوشتن و قلم و دوات را کنار گذاشتم. جدا تصمیم مهمی بود. این که بگذاری افکارت در گنداب ذهنت بپوسند و فاسد شوند جدا تصمیم مهمی ست. بس بود تراوش فاضلاب افکار در قالب کلمات. کلمات هر کدام فرزند نویسنده اند و من راستش به ازدیاد نسل معتقد نبودم.

 دستگاه چاپ، این دستگاه چاپ لعنتی؛ که مثل یک زایشگاه کثیف و بدبو چهان را پر از کلمه کرد. احساس کردم وقتش است که به نوبه خود جلوی انتشار سم کلمات را بگیرم، و این شد که آلت ذهنم را بریدم و دیگر فرزند نامشروع و حتی مشروعی از من نبود تا در به گه زدن دنیا سهیم باشد. حداقل شر عذاب وجدان را از سر خود کم کرده بودم.

 اما چه کنیم، کلمات جهان ما را احاطه کرده ست و از رنج آن گریزی نیست. این کلمات آخر ما را می کشند. ای بابا.!


-همین کناره رودو بگیرید برید بالا حتما می رسید بهش. همیشه همونجاست. میشینه زل میزنه به آب رود. پاک خل شده. نه خنده ای نه صحبتی نه حتی گریه ای. فقط میشینه زل میزنه به آب. شاید منتظره آب برش گردونه. هه هه. به حق چیزای نشنیده. نمیدونم والله. چی بگم. صدبار بهش گفتم بابا جون من اگه می خواست برگرده تا حالا برگشته بود. اصلا ولش کن مگه آدم قحطه تو دنیا. اونجور که ولت کرد بهت پشت پا زد بست نبود؟ نشستی اینجا که چی بشه؟ کجای دنیا رو میخوای بگیری؟ دنیا دو روزه باباجون. ارزش دق کردن نداره. پاشو به زندگیت برس. خلاصه هیچ گوشش بدهکار نیست. یکیو در کرده اون یکیو دروازه. بازم خود دانید. می خواید ببینیدش، بفرمایید راه باز جاده دراز. ولی از قول من می شنوید ولش کنید پی شو نگیرید. اونم قطع بدونید لام تا کام حرف نمی زنه. از این دیوار صدا در میاد از اون نه. بازم خودتون می دونید. مختارید. من باید برم کلی کار دارم. آلله مددی. راستی نگفتی کارت چیه باهاش؟ گفتی از رفیقاشی ها؟ ها همین کنار رودو بگیر بهش می رسی. برو به امان خدا. آلله مددی


حمله ملخ ها را دیده اید به مزارع؟ کلمات بعضی وقت ها اینطور به آدم هجوم می آورند و مغز آدم را می خورند. تفاوت همچو منی با شاعر و نویسنده در اینست که آنها برخلاف من ملخ ها را شکار می کنند و آنها را می پرورانند. کلکسیونی عظیم از ملخ. هرجا هم لازم دیدند آنها را خرج می کنند یا می کشند. کلکسیونی عظیم از به حقوق حیوانات. 


حقیقت پتکی ست که هر آن سرت را می کوبد. حقیقت، زندگی را از معنا تهی می کند. خانمان بر انداز است. همچون ابراهیم با تبری بر دوش به جان بدیهی ترین گزاره ها می افتد و در آخر ویرانه ای از شهری سابقا آباد تحویل می دهد. دور حقیقت را خط بکشید و به زندگیتان برسید. علاج درد حقیقت، "نسیان" است. بگذارید و بگذرید.


مرد خوش حال بود. پوست را دیدید که آخر سر گذرش به دباغ خانه می افتد؟ او به جای دباغ خانه نگنجیدن را انتخاب کرده بود و از خوش حالی در پوست خود نمی گنجید. بعد از مدت ها بیکاری بالأخره کار پیدا کرده بود. آنقدر سرخوش شده بود که پول ته جیبش را داد و با دو سیخ کباب برای خود جشن گرفت. حتی برای خود نوشابه هم باز کرد. نمی خواست با فکر به اینکه فقط یک کارگر ساده کارخانه چیپس و پفک است خاطر خود را مکدر کند. اصلا این چیزهای پیش پا افتاده به ذهنش خطور هم نمی کرد. کلی نقشه داشت. در رؤیاهایش خود را در یک خودروی راحت اما ارزان می دید که تازه خریده بود، و یک خانه نقلی که عصرها بعد از بازگشت از کار روزانه پا روی پا می انداخت و فیلم تماشا می کرد. با این رؤیاها یک قندان قند (شاید هم بیشتر) در دلش آب می شد. قرار بود از فردا همزمان با طلوع آفتاب، برود سرکار و تا بعد از غروب کار کند تا رؤیاهایش محقق شوند. حتی در دلش (میان آب قندها) به خود وعده می داد که کم کم در کارش پیشرفت می کند و ساعات کاری ش را کاهش می دهد و بیشتر تفریح می کند و خوش می گذراند. با این امید و آرزوها شب را خوابید و قبل از طلوع آفتاب بیدار شد و خود را آماده کرد و به سرکار رفت و بعد از غروب برگشت. 

او تا سی سال بعد هم هر روز قبل از طلوع آفتاب بیدار شد و خود را آماده کرد و به سرکار رفت و بعد از غروب برگشت. همان روزهای اول بازنشستگیش بود که سکته کرد و مرد. کسی نمی داند که لحظات قبل از مرگ به چه فکر می کرد. اما من گمان می کنم که در رؤیاهایش غوطه ور بود و خود را در یک خودروی راحت اما ارزان می دید که تازه خریده بود، و یک خانه نقلی که عصرها بعد از بازگشت از کار روزانه پا روی پا می انداخت و فیلم تماشا می کرد. شاید همزمان یک قندان قند هم در دلش آب شد. کسی چه می داند. 



آقای علومی کارگر ساده یک کارخانه است. او انسان سر به زیر و مؤدبی ست. او معتقد است که روزی همه دست خداست. آقای علومی سه فرزند دارد. دو دختر و یک پسر. او از پس فراهم کردن جهیزیه دخترهایش بر نمی آید و به دلیل دست های همیشه خالی شرمنده زن و بچه هایش می باشد. قرار است که به خاطر تعدیل نیرو از کارخانه اخراج شود. بعضی وقت ها به خاطر ایستادن های طولانی در محل کار، درد کمر امانش را می برد. آرزویش این است که دیگر اجاره نشین نباشد. صاحبخانه تهدید کرده که اسبابش را در کوچه می ریزد. او مرد آبرو داری ست. در تلاش است سه ماه کرایه عقب مانده را پرداخت کند و نسیه قصاب و بقال محله را بپردازد. او چهار ماه است که حقوق نگرفته. آقای علومی معتقد است خدا بزرگ است. او بعضی وقت ها یواشکی گریه می کند. آقای علومی دیروز تصادف کرد و مرد. زنش پول خرید قبر ندارد. او هم معتقد است خدا بزرگ است.


تو هنوز آنجایی و دست تکان می دهی و می خندی. دیدی پرنده ها هم پریدند و مردند؟ دیدی خورشید خوش خرامانت هم سیاه شد و رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد؟ دیدی شب شد؟ دیدی هر چقدر انتظار کشیدیم نرسیدیم؟ راستی کجا بودیم که رفتی که رفتی که رفتی؟ کجا بودیم که پشت سرت را دیوار کشیدی و گفتی گور پدر هر که پشت سرم ایستاده و زل زده به جای پای قدم هایم؟ جای پایت هم محو شد. و من در انتظارم که خاطراتت هم روزی به دست باد بیفتد و برود که برود که برود. آنچنان که تو رفتی، نه آنچنان که من ماندم.


روی دیوار مقابل خانه ی پدری، مجنونی  نوشته بود "دریای غم ساحل ندارد". من نمیدانم دریای غم ساحل دارد یا ندارد، اما دراز روزگاری ست که بر تخته پاره های بشکسته آرزوها نشسته ام و باد مرا به این سو و آن سو می برد. چشم دارم روزی ساحل را ببینم. اگر روزی گذارتان به ساحل خورد، فانوسی در دست بگیرید یا شمعی بفروزید. شاید غریقی چون من، نشان ساحل از آن بیابد.


روزگار بد تا می کند. رؤیاها و آرزوها را به ثمن بخس می خرد و به جایش "امید" می کند در پاچه آدم. امید هم که مثل چشمان معشوقه هاست. وفا ندارد. یکهو می بینی غیب شد و ردی ازش نیست. بعد تو می مانی و رؤیاهایی که ارزانی روزگار کردی و موی سپیدی که شقیقه هایت را رنگ کرد. چه گیرت آمد جز انتظار روزی که نیامد؟ انتظار هم که آدم را می کشد ذره ذره.

باید بدهم روی سنگم بنویسند "از امید مرد".


حمله ملخ ها را دیده اید به مزارع؟ کلمات بعضی وقت ها اینطور به آدم هجوم می آورند و مغز آدم را می خورند. تفاوت همچو منی با شاعر و نویسنده در اینست که آنها برخلاف من ملخ ها را شکار می کنند و آنها را می پرورانند. کلکسیونی عظیم از ملخ. هرجا هم لازم دیدند آنها را خرج می کنند یا می کشند. کلکسیونی عظیم از به حقوق حیوانات. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها